آریا جوان

آخرين مطالب

داستان سیمرغ و جنگ با تقدیر/ پرنده ای که می خواست سرنوشت دختر و پسر را عوض کند/ قسمت دوم دخترونه پسرونه

داستان سیمرغ و جنگ با تقدیر/ پرنده ای که می خواست سرنوشت دختر و پسر را عوض کند/ قسمت دوم
  بزرگنمايي:

آریا جوان - در قسمت اول داستان سیمرغ و جنگ با تقدیر خواندیم که پسر پادشاه بعد از سوال از پیرمرد و ندانستن وی و گرفتن آدرس برادر بزرگترش به سوی خانه برادر بزرگتر راه افتاد و حال ادامه داستان را میخوانیم....

پسره نشانی برادر مرد را گرفت و باز پا به راه گذاشت. غروب نشده، رسید به جایی که برادر پیرمرد خانه داشت. مردی را دید که سر و رویش به پیری می‌زد اما عین برادرش پیر نشان نمی‌داد. رفت سراغ مرد. سلام کرد و گفت:‌ این جا کسی را نمی‌شناسم. مهمان یک شبه‌ام. شب به من پناهی بده. صبح زحمت کم می‌کنم.
مرد پسره را برد به خانه، این جا هم زن روی خوشی نشان نداد. صبح که شد، جوان باز سر دلش را باز کرد و چیزهایی را که تو راه دیده بود، برای این مرد هم گفت. این برادر هم مثل آن یکی گفت که چیزی نمی‌داند و بهتر است که او برود و از برادر بزرگ‌ترش بپرسد. پسر راست بیابان را گرفت و رفت. رفت و رفت و غروب نشده، رسید به خانه‌ی برادر بزرگ‌تر آنها. در زد، و مرد سرحالی با ریش سیاه در را باز کرد. پسر گفت: غریبه و خسته‌ام. سرپناهی برای امشب می‌خواهم.
داستان سیمرغ و جنگ با تقدیر
مرد گفت: خوش کردی که آمدی. پسره را به خانه راه داد. اما زن او تا پسر را دید، لبخند زد و گفت: خوش آمدی. مهمان حبیب خداست.
پسره تازه نشسته بود که مرد زنش را صدا کرد و گفت:‌ برای مهمان هندوانه بیار.
زن که حامله بود، از چهل پله پایین رفت و هندوانه آورد. مرد تا هندوانه را دید، گفت: ‌این هندوانه به درد نمی‌خورد. برو یکی دیگر بیار.

آریا جوان


زن چیزی نگفت و رفت و هندوانه‌ی دیگری آورد. مرد این یکی را هم پس داد و گفت که هندوانه‌ی بهتر بیاورد. خلاصه، زن هفت بار رفت و آمد تا هندوانه‌ای آورد که به نظر مرد به دردخور بود. مرد هندوانه را برید و از پسره پذیرایی کرد. شام هم خوردند و خوابیدند و سپیده سر نزده، هر سه بیدار شدند. صبحانه را که خوردند، پسر رو به مرد کرد و گفت: حرف‌هایی دارم که تو دلم مانده. خدا کند که تو عین برادرهات ناامیدم نکنی.
مرد گفت: ‌حرفت را بزن.
پسره نشست و هرچه را در راه دیده بود، برای او تعریف کرد. آخر سر گفت: برادرهایت گفتند که همه چیز را از تو بپرسم.
مرد که عمر زیادی کرده بود و از دو برادر دیگرش بزرگ‌تر بود، گفت: آن درختی که داد می‌زد بیایید و میوه‌ام را بخورید، دختر دامن آلوده‌ای است که با هرکس که از راه برسد، رو هم می‌ریزد و یار می‌شود. اما آن درختی که آرام بود و سر تو خودش برده بود، دختر پاکیزه‌ای است که دست نامحرمی به او نخورده. آن سگ هم سال صد و سیزده است، که در سال صد و سیزده، هیچ کس به هیچ کس نیست و فرزند مادر را نمی‌شناسد. هرکس به فکر خودش است و مردم با هم غریبه می‌شوند.
آن پیرزن هم آدمی است که سیرمانی ندارد، آن قدر طمع دارد که هرچه به دست می‌آورد، باز کم است. آن شتر هم آدم مالداری است که هرچه جمع می‌کند، نمی‌خورد. آن که رسیده و نارسیده را درو می‌کرد، عزرائیل است. وقتی دست به کار شود، نگاه نمی‌کند این کودک است یا جوان، یا پیری که صد سال عمر کرده.
پسره که جواب سؤالهایش را گرفته بود، حالا می‌خواست برود سراغ چیزهایی که از این سه برادر دیده بود. باز رو به مرد کرد و گفت: هنوز سؤال دارم.
مرد گفت: بپرس.
بیشتر بدانید: داستان سیمرغ و جنگ با تقدیر/ پرنده ای که می خواست سرنوشت دختر و پسر را عوض کند/ قسمت اول

آریا جوان


پسر گفت:‌ چه طور است که تو با این که از برادرهات پیرتری، در ظاهر خیلی جوان به نظر می‌آیی.
مرد گفت: آن دو برادرم زن‌های بدخلق و نکره دارند. اما همان طور که دیدی، زن من خوش خلق و سازگار و مهربان است.
عاقبت پسره رو به او کرد و گفت: ‌پدر! می‌خواهم از این دریای سر راه بگذرم. دست کمک به من بده.
مرد معطل نکرد و نامه‌ای نوشت برای سیمرغ و ازش خواست که دوستش، آورنده‌ی این نامه را از دریا بگذراند. نامه را به جوان داد و گفت: ‌از اینجا که می‌روی، به چشمه‌ای می‌رسید. پای آن چشمه درخت‌های میوه است. از آب چشمه و از میوه‌های درخت‌ها می‌خوری. سیر که شدی، سایه‌ی بزرگی رو سرت می‌افتد که سایه‌ی سیمرغ است. نامه را بده تا تو را برساند آن طرف دریا.
پسر پادشاه روی مرد را بوسید و از او تشکر کرد و از خانه‌اش بیرون زد رفت و رفت و رفت تا رسید به جایی که مرد گفته بود. از آب چشمه گلوئی تر کرد و میوه‌ای خورد و کنار چشمه، منتظر سیمرغ نشست. خیلی نگذشته بود که سایه‌ای رو سرش احساس کرد. دید که سیمرغ دارد رو به زمین می‌آید. به زمین که نشست، پسر نامه را به سیمرغ داد و به او گفت که او را به آن طرف دریا ببرد.
سیمرغ پسر رو پشتش سوار کرد و به هوا رفت. وقتی از دریا گذشت، او را زیر درخت چناری به زمین گذاشت که دختر پادشاه مغرب زمین را آنجا بزرگ کرده بود. پسر پادشاه کمی به دور و بر نگاه کرد و بعد رفت دنبال آب. چند قدمی برنداشته بود که رسید به چشمه‌ای زلال. همین که خواست از چشمه آب بخورد، عکس دختری را تو آب دید. دختره هم تا پسره را دید، گفت:‌ ای آدمی‌زاد! من بس نبودم که تو هم به چنگ سیمرغ افتادی؟
پسره گفت: از بخت خودم ناراضی نیستم، که مرا به سرنوشت تو حواله داده.
دختره گفت: ‌اگر سیمرغ بفهمد، کارت زار است.
پسره گفت:‌ جایی قایمم کن تا چاره‌ی کار را بکنم.
دختره او را نزدیک چشمه قایم کرد. سیمرغ از راه رسید و با خودش شیر و پنیر و نان آورده بود. دختره نصفشان را خورد و نصف دیگر را برای پسره نگه داشت. سیمرغ که رفت، دختر آن را به پسره رساند و پسره به او گفت: سیمرغ که برگشت، از او بخواه که برایت پوست بزرگی بیاورد.

آریا جوان


دختر پرسید: اگر گفت برای چه می‌خواهی، چه بگویم.
پسره گفت:‌ بگو چوب بهش می‌زنم تا از تنهایی دربیام.
دختره قبول کرد. کمی بعد سیمرغ رسید و دختره به او گفت: بی بی!
سیمرغ گفت: بله.
گفت: اگر برایت دردسر نیست، پوست بزرگی برایم بیار تا خودم را سرگرم کنم.
سیمرغ گفت: ‌این که خواهش زیادی نیست.
این را گفت و به هوا رفت. دید تو بیابان شتری می‌چرید. پایین رفت و شتر را کشت و پوستش را کند و برای دختره آورد.
دختره پوست را خشک کرد و به شکل چادری درآورد. از آن روز پسره و دختره دور از چشم سیمرغ زیر پوست زندگی می‌کردند. سیمرغ هیچ پی نبرد که وضع از چه قرار است. تا روزی به خدمت پیامبر رفت و گفت:‌ دیدی که تقدیر را عوض کردم.
بعد حکایت دختر پادشاه مغرب زمین را که دزدیده بود، برای پیامبر تعریف کرد. پیامبر گفت:‌ حالا که من دروغگو از آب درآمده‌ام، برو دختره را بیار پیش من.
سیمرغ رفت و دختره را که در پوست شتر بود، گرفت و آورد. پیامبر رو به دختره کرد و گفت: از پوست بیرون بیا.
دختره … بیرون آمد … پیامبر فریاد زد:‌ ای پسر پادشاه مشرق زمین! … از پوست بیرون بیا.
پسر پادشاه مشرق زمین … بیرون آمد. سیمرغ تا این را دید، چنگ به چشم راست خودش زد و آن را از حدقه بیرون آورد و پیش پای پیامبر به زمین انداخت و بال زد و به کوه قاف رفت. سیمرغ هنوز هم در کوه قاف زندگی می‌کند.

لینک کوتاه:
https://www.aryajavan.ir/Fa/News/1485817/

نظرات شما

ارسال دیدگاه

Protected by FormShield
مخاطبان عزیز به اطلاع می رساند: از این پس با های لایت کردن هر واژه ای در متن خبر می توانید از امکان جستجوی آن عبارت یا واژه در ویکی پدیا و نیز آرشیو این پایگاه بهره مند شوید. این امکان برای اولین بار در پایگاه های خبری - تحلیلی گروه رسانه ای آریا برای مخاطبان عزیز ارائه می شود. امیدواریم این تحول نو در جهت دانش افزایی خوانندگان مفید باشد.

ساير مطالب

این روغن خواص ضد پیری دارد

فال حافظ یکشنبه 31 فروردین 1404

رقابت جذاب دوز بین وحید شمسایی و مهران غفوریان

تفاوت فوتسال و فوتبال ایران از نگاه وحید شمسایی

مهران غفوریان: هر چقدر شمسایی برنج نمی خورد شما بخورید

رقابت پانتومیم بین وحید شمسایی و مهران غفوریان

شمسایی: در فوتسال هم صد در صد خرافات وجود دارد

این مرد بدون پاهایش از کوه 1500 متری بالا رفت!

گزینه شماره یک مدیرعاملی پرسپولیس!

شمسایی: اگه بازیکنی زیاد از حد تک روی کند، پرتش می کنم بیرون!

آنچلوتی رفتنیه، سرمربی بعدی کیه؟

چالش انتخاب بازیکن برتر با وحید شمسایی

شمسایی: در استقلال چهاردستگی و باندهای عجیب وجود داشت تا نتوانیم قهرمان آسیا شویم

رقابت ربات‌ با انسان‌ در دوی ماراتن را تماشا کنید

هواوی تراشه هوش مصنوعی Ascend 920 را با وعده عملکردی هم‌سطح با انویدیا H20 معرفی کرد

این 3 ویتامین سبب جوان ماندن پوست می‌شود

خلاصه بازی الجزیره 2 - شباب الاهلی 1

عباس چمنیان: اینکه ما نتوانستیم در همه ی بازی ها کیفیت بازی را در سطح بالا نگهداریم، اشکال من است

محمد سیانکی: آقای چمنیان شما یکبار نیامدید مسابقات باشگاهی تهران را ببینید!

خلاصه بازی استون ویلا 4 - نیوکسل 1

عباس چمنیان: من نه هیچ وقت فست فودی زدم، نه در ساخت و ساز بودم و نه کار اقتصادی دیگه ای انجام دادم

عباس چمنیان : همه ی مربیان دوست دارند خودشان را وارد چالش کنند

رضا نوروزی : یکی از ایرادهای من به آقای چمنیان، بحث استعدادیابی و دستیاران ایشان بود

دلیل جالب شمسایی برای ادامه ندادن فوتسال در اروپا

کابوس تازه رئال مادرید؛ زانوی رودیگر درد دارد!

ویدئو مفهومی آیفون 17 پرو مکس طراحی و ویژگی‌های این گوشی را نشان می‌دهد

طراحی آیفون 17 پرو با دوربین یکپارچه لو رفت

اداره بهره‌وری DOGE در حال ساخت دیتابیس عظیمی از اطلاعات حساس شهروندان است

فرود اضطراری به دلیل ورود خرگوش به موتور هواپیما

نابینایی که راه رفتن را به یک جوان آموخت

آب بازی اردک ها در میان گل ها

امیرالمومنین (ع) حکومت را ابزاری برای تحقق آرمان و هدفشان می‌دانستند

دقت و ظرافت و واقع گرایی در آثار این نقاش افسانه ای!

تفکر مردم عادی بعد از پیشنهاد ابوسفیان به امیرالمومنین (ع)

نوستالژی در مغازه ای که بعد از 25 سال باز شد!

طبیعت زیبای زاگرس با موسیقی دلنشین بختیاری

با استفاده از ChatGPT تصویر خودتان را به اکشن فیگور تبدیل کنید

جناب‌ خان رو قنداق کردن !

رحمان و رحیم پایتخت : تهیه کننده موسیقی‌مان محدودمان می‌کرد برای همین در پایتخت 6 نقش کمرنگی داشتیم! با او فسخ کردیم

پوریا پورسرخ : با افتخار استقلالی هستم

آیا «آبان» فرمول سریال‌های ترکی را دنبال می‌کند؟

گل دوم الجزیره به شباب الاهلی

بی‌دلیل نبود نفس پاری‌سن‌ژرمن را گرفتند؛استون‌ویلا 4-1 نیوکسل را قلع و قمع کرد

کامبک مال ماست، طعنه بارسا به رئال

گل سردار آزمون سریع تقدیم شد

برخورد ضربه سردار آزمون به تیردروازه الجزیره

رضا رجبی: دنبال زدن من پیش اسدی هستند

برگ برنده رئال؛ غیبت نیکو ویلیامز در برنابئو!

گل اول آاس رم توسط شومورودوف در دقیقه 4

واکنش بیفوما به توافق با باشگاه آینده!