آریا جوان - آخرین خبر / عارف معروفی به مسجدی رفت که دو رکعت نماز بخواند.
🔸کودکان در آن مسجد درس میخواندند و وقت نانخوردن کودکان بود.
🔹دو کودک نزدیک عارف نشسته بودند. یکی پسر ثروتمندی بود و دیگری پسر فقیری.
🔸در زنبیل پسر ثروتمند پارهای حلوا بود و در زنبیل پسر فقیر نان خشک. پسر فقیر از او حلوا خواست.
🔹آن کودک گفت: اگر خواهی که پارهای حلوا به تو دهم، سگ من باش و چون سگان بانگ کن.
🔸آن بیچاره بانگ سگ کرد و پسر ثروتمند پارهای حلوا بدو داد.
🔹بار دیگر بانگ میکرد و پارهای دیگر میگرفت. همچنین بانگ میکرد و حلوا میگرفت.
🔸عارف در آنان مینگریست و میگریست.
🔹کسی از او پرسید:ای شیخ! تو را چه رسیده که گریان شدهای؟
🔸عارف گفت: نگاه کنید که طمعکاری به مردم چه رسانَد. اگر آن کودک بدان نان تهی قناعت میکرد و طمع از حلوای او برمیداشت، سگ همچون خویشتنی نمیشد.