آریا جوان
داستان دوستی کبک و شاهین، حکایتی از کلیله و دمنه/ دوست بد همنشین خود را نابود میکند
سه شنبه 28 اسفند 1403 - 12:25:27
آریا جوان - روزی روزگاری در دامنه کوهی، یک کبک زیبا و خوش رفتار زندگی می‌کرد که همه به آن کبک خوش رو می‌گفتند و در میان هم نوعان خود به خوشگلی و خوش رویی معروف بود.

از آنجایی که این کبک خیلی زرنگ و زیرک بود هیچ صیاد و شکارچی نمی‌توانست او را صید کند. او هیچ وقت تنهایی به گردش نمی‌رفت و با مرغ‌های ناشناس رفت و آمد نمی‌کرد.
داستان دوستی کبک و شاهین
یک روز این کبک خوش رو در نزدیکی خانه اش راه می‌رفت و آواز می‌خواند که ناگهان یک شاهین را در آسمان دید. شاهین کبک را دید و خیلی دوست داشت با وی معاشرت کند؛ او در دلش می‌گفت من به یک دوست مانند این کبک نیاز دارم و چقدر خوب می‌شود با این کبک دوست شوم.
شاهین آهسته به زمین نشست و قدم زنان سمت کبک رفت تا سر صحبت را باز کند. کبک خوش رو وقتی شاهین را دید سریع فرار کرد و به شکاف سنگی پناه برد. شاهین به وی نزدیک شد و گفت: ای کبک زیبا. از من نترس. امروز کمال و هنر تو به من ثابت شد و من فهمیدم آواز و رفتار تو باعث می‌شود غم از دلم برود و می‌خواهم از تو بخواهم با من دوست شوی.
کبک گفت: ای شاهین دست از سر من بردار. من فریب تو را نمی‌خورم.
شاهین گفت: در این بیابان کبک زیاد است و ما با فریب صید نمی‌کنم. حقیت این است که محبت تو در دلم مانده و می‌خواهم با تو دوست شوم.

آریا جوان


کبک گفت اگر از من خوشت هم آمده دلیل نمی‌شود با هم دوست شویم. این مهربانی و محبت تو موقت است؛ زیرا تو مرغ گوشتخواری هستی و من طعمه تو می‌شوم. همانطور که آب و آتش در کنار هم نمی‌مانند معاشرت من و تو هم امکان ندارد.
شاهین گفت من در پیدا کردن غذا عاجز نیستم؛ بنابراین هرگز قصد بدی ندارم و اگر ما باهم دوست شویم؛ برای تو هم فایده دارد. اول از همه وقتی بقیه شاهین‌ها می‌بینند تو رفیق منی از ترس من به تو احترام می‌گذارند و تو را شکار نمی‌کنند. دوم اینکه، خانه من بسیار زیباست و من تو را به خانه خودم در بالای درخت می‌برم و تو می‌توانی تمام صحرا را از بالا تماشا کنی و کبک‌های دیگر به تو افتخار می‌کنند. سوم اینکه چون من توانا هستم همیشه بهترین خوراک‌ها را برای تو فراهم می‌کنم.
کبک با شنیدن این حرف‌ها اندکی نرم شد و گفت درست است، اما ممکن است حرف‌های دیگران روی تو تاثیر بگذارد و یا وقتی من کار اشتباهی کردم تو عصبانی شوی و به من آسیب بزنی.
شاهین گفت اصلاً اینطور نیست، مگر نشنیده ای که می‌گویند دیده‌ی دوستی جز خوبی نمی‌بیند. من قول می‌دهم که به حرف هیچ‌کس گوش ندهم و همیشه با هم دوست باشیم و به تو محبت کنم.
در نهایت کبک به دوستی با شاهین راضی شد و از پناهگاه خود بیرون آمد و باهم دست دوستی دادند. سپس شاهین کبک را روی دوش خودش سوار کرد و او را به آشیانه خود آورد.
تا چند روز از کبک پذیرایی کرد و باهم درددل می‌کردند و دوست‌های خوبی شده بودند. روزها کبک همراه شاهین به گردش می‌رفت و بقیه مرغ‌ها از او حساب می‌بردند و حسرت شرایط او را می‌خوردند.
به مرور کبک به این زندگی خوب عادت کرد و کبک‌ها دیگر را مسخره می‌کرد و می‌گفت؛ تا کی می‌خواهید مثل بیچاره‌ها زندگی یکنواختی داشته باشید. شما هرگز بالای درخت را ندیده‌اید و … از این جور حرف‌ها.
تا یک روز شاهین و کبک به گردش رفتند؛ اما آن روز شاهین اصلاً حرف نمی‌زد و نمی‌خندید و وقتی به لانه رسید کبک را به یک سمت پرت کرد.
کبک ناراحت شد. ولی فکر کرد که شاید شاهین با کسی بحث کرده و حالش خوب نیست. کبک سعی کرد که با خنده‌رویی شاهین را به حرف بیاورد. اما نتوانست. کم کم کبک احساس ترس کرد و پشیمان شده بود که چرا به لانه شاهین آمده است.

آریا جوان


ازقضا شاهین آن روز هیچ شکاری به چنگش نیامده بود و گرسنه بود و دنبال بهانه می‌گشت تا کبک را بخورد. کبک هم خیلی احتیاط می‌کرد که بهانه به دست او ندهد.
ناگهان شاهین به کبک گفت که چرا ناراحتی و حرف نمی‌زنی؟ کبک گفت چیزی نیست می‌خواهم ساکت باشم تا شما استراحت کنید.
شاهین، وقتی دید هیچ بهانه‌ای ندارد با عصبانیت به کبک گفت: آیا سزاوار است که من در آفتاب نشسته باشم و تو در سایه بنشینی؟ کبک گفت منظورت چیست؛ الان که شب است و هوا تاریک است. این چه بهانه ای است؟
شاهین عصبانی شد و گفت به من می‌گویی دروغگو و کبک بیچاره را از هم درید و وقتی داشت گوشت‌هایش را می‌خورد می‌گفت: بله، کبک برای خوردن خوب است، ما خواستیم چند روز خوش گذرانی کنیم و این احمق هم خیال کرد تا ابد می‌تواند ما را سرگرم کند…

http://www.javanannews.ir/fa/News/1471709/داستان-دوستی-کبک-و-شاهین،-حکایتی-از-کلیله-و-دمنه--دوست-بد-همنشین-خود-را-نابود-میکند
بستن   چاپ